دستم به مچ خالی ام می خورد.
ساعت به مچم نیست.
آینه نیز توان دیدنم را ندارد.
کفشها را هم در آورده ام
وقت ملاقات است.
و این تنها قرار ملاقاتی است که احتیاج به وقت قبلی ندارد.
قلبم می تپد...اما نه مثل همیشه!
سر به زیر راه می افتم.
قدم به قدم ؛
جلو و جلوتر.
می روم و می روم...تا
اما انگار رمقی در پاهایم نمانده.
جلوتر نمی شود رفت.
انگار که کسی مرا گرفته باشد.
سرم را بالا می آورم.
روح دیگر در تنم نمی گنجد.
ناخودآگاه به خاک می افتم:
روح تو ، درمن حلول کرده یا در خانه ات؟
فکر اینجایش را نکرده بودم.
هیچ فکرش را نکرده بودم که:
و من عشقنی ، عشقته ، و من عشقته قتلته"
می آیم.
دارم می آیم که به دورت بگردم